خاستگاری کانسپت عجیبیست. باید بنشینی
برای یک آدم هفت پشت غریبه، در اولین دیدارها عمیقترین بخشهای وجودت را بشکافی و بگذاری همه چیز را ببیند. نه میتوانی دروغ بگویی
نه میتوانی پنهان کنی. حتما حق دارد بداند تو چطور آدمیهستی. حتما نیاز دارد بداند. از تمام تجربیات قبلی که بگذرم، دیشب مجبور شدم یه یک آدم هفت پشت غریبه در دیدار اول اعتراف کنم
شوق زندگی ندارم. این یکی از همان چیزهاییست که صدسال سیاه نمیخواستم به زبان بیاورم. نه میخواستم خودم باور کنم نه میخواستم اجازه دهم کسی بداند. دیشب فهمیدم از اولین گفتگوی آکوارد ازدواجیام تا امروز، در زندگی کردن صد پله پسرفت داشتم.
یادآوری چیزها اساسا برایم دشوار است چون همیشه درحال گذشتن و فراموش کردنم. اما گمان میکنم اولین بار که با این سوال مواجه شدم، توانستم پاسخ بدهم. یادم نیست چه گفتم اما مطمئنم کار به جایی نرسید که اعتراف کنم
شوق زندگی ندارم
.
پسرک هفت پشت غریبهی شب گذشته وقتی پرسید آینده را چطور میبینی، هیچ نمیدیدم. به قرآن که هیچ! سعی کردم توپ را در زمین خودش بیندازم. گفتم سوالتان خیلی کلی و عجیب است. و واقعا بود. گفتم خودتان پاسخ دهید تا بدانم مقصودتان از آینده در چه حوزهای است. پاسخش را اینطور آغاز کرد: من خیلی
شوق زندگیدارم. برای صد سال آینده هم میدانم میخواهم چکار کنم
.
ادامهی حرفش را خیلی گنگ و درهالهای از ابهام میفهمیدم. مغزم در همان جملهی اول مانده بود. انگار همان لحظه یک دست
پرقدرتی سرم را زیر آب برده بود. صداها را گنگ میشنیدم. حرفها را نمیفهمیدم. تمرکزی نداشتم. داشتم دست و پا میزدم سرم را از زیر آب بالا بیاورم، حرفش را گوش کنم، مطابق حرف خودش یک چیز سر هم کنم و تحویلش بدهم. نمیشد. نمیتوانستم. یک چیزهای مبهمیمیگفت از زندگی کاری و اقتصادیاش. از اینکه زندگی آرام و بیحاشیهای میخواهد. از اینکه دوست دارد به جایگاه مدیریت در مجموعهای که کارمند است برسد. میخواهد از متوسط سطح اقتصادی زندگی پدر و مادرش بالاتر باشد. میخواهد بعد از ارشد، دکتری بگیرد و ایدهاش را درمورد
تاثیر فلان میکروچیت در فلان قطعهی فلان چیز اثبات کند. خب. تا اینجا دستم آمد که باید یک چیزهایی درمورد درس، کار، پول و آرامش زندگی سرهم کنم. همینطور که دنبال یک رویای دروغین در آیندهام میگشتم، جملهاش تمام شد.
انگار نوبت من بود بگویم آینده را چطور میبینم.ای وای. من آینده را چطور میبینم؟ چند لحظه چشمم را بستم به خیال اینکه فقط یک لحظه و فقط یک تصویر از آینده ببینم و قبل و بعدش را یکجور ببافم. «بافتن برای تو کاری ندارد لعنتی! همهی سالهای تحصیلت را بافتی که نمره بگیری.» ولی میدانی؟ باید یک ایدهی کوچک در محور همهی بافتنها وجود داشته باشد. یک چیزی آن وسط باشد که من قبل و بعدش را بسازم! چشمم را بستم اما هیچ چیز ندیدم. چشمم را بستم اما پشت پلکم هیچ نبود. حتی تاریکی. زمان میرفت و من در سکوت بودم. پسرک هفت پشت غریبه هم منتظر. خاستگاری به خودی خود گه ترین مراسم آکوارد دنیا هست. نباید این سکوت آزاردهنده را ادامه میدادم. «جواب سوالتان در همان جملهی اول خودتان است. من
شوق زندگی ندارم. آینده را نمیبینم. زندگی میکنم چون زندهام.» و در دلم اضافه کردم «کاش نبودم.»
خیر سرم میخواستم آن لحظهی آکوارد را به پایان برسانم. حالا انگار او بود که سرش زیر آب رفته است. بنده خدا دست و پا میزد یک چیزی بگوید. حرفی نمانده بود. مشخصا متاثر شده بود. و شاید متاسف. من هم متاسف بودم. متاسف بودم و متاسف هستم. از اینکه آدمها را در این موقعیت قرار میدهم بیزارم. از اینکه من را در این موقعیت قرار میدهند بیزارم. بنده خدا صدایش از ته چاه درآمد که «سختتان نیست؟» گفتم «نه. بنظرم هر دو جواب همهی سوالاتمان را گرفتیم.» و خندیدم. بعد کمیزدم به در مسخره بازی و چرت و پرت کنم. خندیدم و خنداندمش. شاید این تلاشم برای خندادنش در مراسم خاستگاری فول بود اما من دیگر خودم را در آن جایگاه نمیدیدم که باید سنگین و رنگین باشم. خودم سرش را زیر آب کرده بودم خودم هم نجاتش میدادم. همین که خندید خیالم راحت شد و کم کم بحث را به پایان کشاندم.
رفتند و سختترین قسمت ماجرا شروع شد. حالا باید برای خانواده توضیح بدهم. دیگر هفت پشت غریبهها رفته بودند پس اجازه داشتم فروبپاشم. گفتم «من در تمام کردم هر 24 ساعت زندگی خودم ماندهام. این مسخره بازی را تمام کنید.» اصلا میفهمید آدم برای پدر و مادرش بگوید «
شوق زندگی ندارم» یعنی چه؟ حاضر بودم در کوچه و خیابان به مردم بگویم شوق زندگی ندارم اما سر این زن و مرد نازنین را زیر آب نبرم:) هیچ ایدهای ندارید گاهی پدرم چقدر با امید نگاهم میکند. نمیخواستم امیدش را نابود کنم. گفتم متوجه هستم که چقدر نگران آیندهام هستید، اگر زندگی خودم بود برای رفع نگرانی شما میانداختمش جلوی سگ. ولی ازدواج، یک زندگی مشترک است. نمیتوانم زندگی پسر مردم را بیاندازم جلوی سگ تا شما را خوشحال کنم. چراغ امیدی که گفتم در چشمان پدرم میبینم، در لحظه خاموش شد. از دیشب فکر میکنم باید یکجوری از جلوی چشم این عزیزترین آدمهای زندگیام بروم کنار. این کار را میکنم. این خط و این نشان.